نفهمیدم چی شد؟ فقط فهمیدم دوباره چادر به سر کشیدم و تو ایستگاه اتوبوس ایستادم! نمی دونستم توی کدوم ایستگاه اتوبوس ایستادم فقط می دونستم که باید این مسیر رو برم!
خیلی وقت بود که این مسیر رو نرفته بودم! خیلی وقت بود که باهمشون قهر بودم! یه چیزی تو دلم داشت دیوونم می کرد!نمی فهمیدم چی بود؟ یا اصلا کی بود که داشت با من دیوانه بازی می کرد؟
وقتی بخودم اومدم دیدم که توی مسیر بهشت رضا هستم و توی اتوبوس فقط من و راننده هستیم! یاد حرف خواهرم نیشخندی روی لبم کاشت! هم اشک می ریختم هم بخودم می خندیدم!رسیدم بهشت رضا مردم از اونهمه غربت! دلم پابرهنه دنبال گمشده همیشگی اش می گشت! خیلی وقت بود که دل دیوونه رو اینجوری ندیده بودم!یه زمانی من بودم و این دیوانگی!اما وقتی متاهل شدم از همه چیز و همه دیوانگی هام بریدم! وای چه حس قشنگی داشتم! توی بهشت رضا که قدم بر میداشتم انگار دارم روی زمین شلمچه پا می ذارم! پاهام دیگه اون بی رمقی و بی حسی نیم ساعت پیشو نداشت! احساس می کردم کسی اومده به استقبالم! کسیکه هروقت دلم می گرفت یا خوشحال می شدم می رفتم پیشش!
انگار داداش رضا پابهپام داشت می اومد! اشک امونمو بریده بود! باهاش حرف می زدم ولی انگار اون جواب می داد! توی یه دشت جنون تنها با عزیزترینها بودن یعنی اوج زیبایی یه زندگی! به هر طرف نگاه میکردم انگار کسی به من لبخند میزد! از سر مزار بابانظر که گذشتم بوی خوشی رو استشمام کردم که با خودم گفتم...!
دلم برای روزایی که توی بهشت رضا مثل آغوش مادرم آروم می گرفتم تنگه! کاش گمشدمو امروز پیدا می کردم!کاش اینقدر زود هوا تاریک نمی شد! کاش داداش بامن تا هرجا که می خواشتم می یومد!
کاش...
|